باورم نمیشه
پارسال همین ماه بود. ۱۶فروردین۹۷ .
زنگ زدم بهش.گوشی روجواب داد
سلاااااام. چطوری ؟
سلام؛ خوبی؟ هنوزنرفتی؟ گفتم بهت زنگ بزنم زیارت قبولی بگم از مشهد اومدی، سال نوت مبارک! نمیای قم ببینیمت؟ امسال عید نیومدی دلمون تنگ شده.
نه نمیتونم بیام، دارم میرم، وقت ندارم. این هفته وسط هفته بیاید تهران دیدن خانمم! این دفعه خیلی داغونه بیاید بهش سر بزنید.
توکه میدونی وسط سال تحصیلی نمیتونم بیام تهران! بچه هامدرسه دارن.
میدونم ولی این دفعه بیاید. با بچه هامم درباره من حرف نزنیدکه یادمن نیفتن
مهدی. نمیشه یه کم کارتو کم کنی؟!خانمت و بچه هات خیلی اذیت میشن
نه نمیشه! وظیفه س.وسط هفته بیایدتهران.
مگه کی برمی گردی اینقدرمیگی؟!!!!
نمیدونم! دوروزدیگه.دوهفته دیگه. دوماه دیگه
پس مواظب خودت باش
خداحافظی کردیم، دلم لرزید! ذکرهمیشگی رو گفتم و رو به تهران . ولی نمی دونستم انتخاب شده و آخرین باره باهاش حرف می زنم. ولی خودش میدونست، حرفاشو هی تکرارمی کرد.
همونطورهم شدکه گفت! وسط هفته همگی رفتیم تهران، ولی نه دیدن خانمش، باخانمش رفتیم دیدن خودش. معراج شهدا.همونجاکه آخردنیاس.همونجا که فکرمیکنی توهم داری جون می دی تاباعزیزت بری.همونجاکه برای آخرین بارعزیزدلت روغرق بوسه می کنی.ووقتی سردی صورتش روحس کردی باید قبول کنی که آخرین دیداره و باید بره. و تو بمونی و کوه خاطرات و انتظار برای رفتن پیشش.
مهدی بیادمون باش وبرامون دعاکن. تو دعاکردن رو خوب بلدیخدا به همرات.
پ.ن:
خاطره خواهر شهید لطفی نیاسر
درباره این سایت